خاطرات‌ از دكتر شريعتي‌ (روايت‌ ژيلا موحد شريعت‌ پناهي‌)

تبلیغات

خاطرات‌ از دكتر شريعتي‌ (روايت‌ ژيلا موحد شريعت‌ پناهي‌)

بين‌ سالهاي‌ 1348 تا 1352 در دانشگاه‌ صنعتي‌ شريف‌ كه‌ جوي‌ سياسي‌ داشت‌ مشغول‌ به‌ تحصيل‌ بودم‌. پس‌ از جريان‌ سياهكل‌ در سال‌ 1349 كه‌ جرياني‌ متعلق‌ به‌ گروههاي‌ چپ‌ بود، جو دانشگاه‌ سياستي‌تر شد. نيروهاي‌ مذهبي‌ به‌ علت‌ همين‌ جريان‌ نسبت‌ به‌ نيروهاي‌ چپ‌ عواطف‌ مثبت‌ پيدا كرده‌ بودند و عواقب‌ شوم‌ ناشي‌ از ائتلاف‌ ميراز كوچك‌ خان‌ يا احسان‌ اللّه‌ خان‌ و... را از ياد برده‌ بودند و زمينه‌ براي‌ ائتلاف‌ مجدد دو نيروي‌ مبارز مذهبي‌ و چپ‌ آماده‌ شده‌ بود. با چنين‌ زمينه‌اي‌، پس‌ از واقعه‌ سياهكل‌ و ترور «فرسيو» موجي‌ از اعتصاب‌ دانشگاه‌ را فراگرفت‌. دانشجويان‌ غير سياسي‌ نيز با برخورد اولين‌ ضربه‌ باطومها بر سر و كله‌ اشان‌، كم‌ كم‌ سياسي‌ شدند.
در همين‌ ايام‌ با خواندن‌ كتاب‌ «پدر، مادر، ما متهميم‌» براي‌ اولين‌ بار با نام‌ و انديشه‌هاي‌ دكتر شريعتي‌ آشنا شدم‌. محتواي‌ اين‌ كتاب‌ كه‌ اعتراضي‌ كوبنده‌ بر عليه‌ تحريفات‌ مذهبي‌ بود، همچون‌ شوكي‌ بيدار كننده‌ بر اعصاب‌ و روان‌ به‌ خواب‌ رفته‌ من‌ وارد آمد. شوكي‌ كارساز در جهت‌ نوسازي‌ انديشه‌ ديني‌ در دوراني‌ كه‌ فرهنگ‌ شاهنشاهي‌ به‌ وسيله‌ تمامي‌ وسايل‌ تبليغاتي‌ به‌ رگهاي‌ ملت‌ ايران‌ تزريق‌ مي‌شد. 

در آن‌ سالها خواندن‌ كتاب‌ شريعتي‌ جرمي‌ بود نابخشودني‌ و دانشجويان‌ مشتاق‌ نسخه‌هاي‌ كمياب‌ كتابهاي‌ دكتر را مخفيانه‌ دست‌ به‌ دست‌ بين‌ يكديگر مي‌چرخاندند و خطر در مقايسه‌ با «اشتياق‌ به‌ نفس‌ كشيدن‌ در هواتي‌ سالم‌ و پاكيزه‌» ناچيز مي‌نمود. اين‌ اشتياق‌ به‌ قدري‌ زياد بود كه‌ روزي‌ يكي‌ از دختران‌ دانشجو كه‌ آن‌ زمان‌ هم‌ محجبه‌ بود به‌ من‌ گفت‌: از وقتي‌ كه‌ كتابهاي‌ دكتر را شناخته‌ام‌، بقيه‌ كتابها به‌ قدري‌ از چشمم‌ افتاده‌اند كه‌ ديگر نمي‌توانم‌ كتابي‌ جز كتاب‌ دكتر را بخوانم‌ البته‌ من‌ به‌ او توصيه‌ كردم‌ كه‌ با اين‌ حالت‌ مقابله‌ كند و به‌ قول‌ دكتر الينه‌ نشود (حتي‌ به‌ وسيله‌ كتابهاي‌ دكتر). 

لطف‌ خدا واقعاً شامل‌ حال‌ من‌ شد كه‌ با تمام‌ سختي‌، تقريباً تمام‌ كتابهاي‌ دكتر را قبل‌ از انقلاب‌ خواندم‌. با هر كدام‌ تحوّلي‌ شگرف‌ در روحيّه‌ خويش‌ احساس‌ مي‌كردم‌. «تشيع‌ علوي‌، تشيع‌ صفوي‌»، «ابوذر» «حج‌»، «خودسازي‌ انقلابي‌»، «چه‌ بايد كرد»، «چهار زندان‌ انسان‌» و بالاخره‌ «فاطمه‌ فاطمه‌ است‌» و... فاطمه‌ فاطمه‌ است‌، واقعاً غوغا به‌ پا كرد، به‌ خصوص‌ در روحيه‌ دختران‌ دانشجو، كم‌ كم‌ مي‌فهميدم‌ كه‌ نقش‌ زن‌ در يك‌ مكتب‌ الهي‌ چگونه‌ ترسيم‌ مي‌شود، استقلال‌ شخصيتي‌ فاطمه‌ ما را به‌ خود جذب‌ كرده‌ بود. چرا كه‌ تاكنون‌ فاطمه‌ يا دختر پيامبر بود و شخصيتش‌ را از پدرش‌ كسب‌ كرده‌ بود، يا همسر علي‌ بود و شخصيتش‌ را از شوهرش‌ كسب‌ كرده‌ بود و يا مادر حسنين‌ بود و شخصيتش‌ را از پسرانش‌ كسب‌ نموده‌ بود. يعني‌ همواره‌ شخصيت‌ زن‌ حتّي‌ زني‌ مانند حضرت‌ فاطمه‌ بازتابي‌ از شخصيت‌ مرد تعريف‌ شده‌ بود و اينك‌ براي‌ اولين‌ بار با استقلال‌ الگويش‌ تمام‌ نما براي‌ زنان‌ و حتّي‌ مردان‌ مطرح‌ شده‌ بود. وه‌ كه‌ چه‌ زيبا بود لحظه‌اي‌ كه‌ درك‌ كرديم‌ كه‌ فاطمه‌ فاطمه‌ است‌ به‌ تنهايي‌، بدون‌ پدر، همسر و پسر. 

از تحوّلات‌ شگرف‌ ديگر رواج‌ تدريجي‌ حجاب‌ اسلامي‌ بين‌ دانشجويان‌ دختر بود كه‌ سخت‌ تعجّب‌ برانگيز بود. جالب‌تر آنكه‌ دختران‌ با حجات‌ حتّي‌ اگر از زيبايي‌ صورت‌ كم‌ بهره‌ نيز بودند، به‌ خاطر داشتن‌ سيرت‌ زيبا با دانشجويان‌ بسيار شايسته‌ (چه‌ از نظر درس‌، چه‌ از نظر اخلاق‌ و...) ازدواج‌ مي‌كردند و شايد خود اين‌ پديده‌، انگيزه‌ ثانويه‌اي‌ بود در جلب‌ دختران‌ به‌ حجاب‌ اسلامي‌.
شايان‌ ذكر است‌ كه‌ در آن‌ ايّام‌ تبليغات‌ راديو، تلويزيون‌، كتابها و مطبوعات‌، عمدتاً در جهت‌ عريان‌سازي‌ زن‌ و عروسكي‌ شدن‌ او شكل‌ داده‌ شده‌ بود. همين‌ موضوع‌ عظمت‌ كار دكتر را در با حجاب‌ كردن‌ دانشجويان‌ دختر نشان‌ مي‌دهد. اصولاً يك‌ طرف‌ ماجرا براي‌ چگونگي‌ پوشش‌ خانمها، نوع‌ نگاه‌ آقايان‌ است‌ به‌ طوري‌ كه‌ اگر اكثريت‌ آقايان‌ به‌ طرف‌ زن‌ محجّبه‌ جلب‌ شوند و نه‌ به‌ طرف‌ متبرجّه‌ و خودنما. آن‌گاه‌است‌ كه‌ خانمها نيز طبيعتاً به‌ سوي‌ با حجاب‌ شدن‌ كشيده‌ خواهند شد و نه‌ با شعار «يا روسري‌ يا توسري‌». 

خاطره‌ جالب‌ ديگر كه‌ گستردگي‌ نفوذ فرهنگي‌ انديشه‌هاي‌ دكتر را مي‌رساند اين‌ بود كه‌: در مأموريتي‌ اداري‌، راننده‌ اداره‌ با من‌ درد و دل‌ مي‌كرد كه‌ برادر 17 ساله‌اش‌ متحوّل‌ شده‌ و به‌ قول‌ معروف‌ «كله‌اش‌ بوي‌ قرمه‌ سبزي‌ مي‌دهد» به‌ تدريج‌ متوجه‌ شدم‌ كه‌ برادرش‌ «جذب‌ كتابهاي‌ دكتر شريعتي‌ شده‌ و در بدر كتابهاي‌ او مي‌گردد. منهم‌ راننده‌ را متقاعد كردم‌ كه‌ نه‌ تنها برادرش‌ منحرف‌ نشده‌ است‌، بلكه‌ در راه‌ صحيحي‌ افتاده‌ است‌. سپس‌ به‌ او كمك‌ كردم‌ تا بتواند كتابهاي‌ دكتر را به‌ برادرش‌ برساند و با اصرار از او خواستم‌ تا ابتدائاً خودش‌ آنها را بخواند تا مطمئن‌ شود كه‌ موضوعي‌ انحرافي‌ در آنها وجود ندارد.
و امّا دستگيري‌ دكتر به‌ وسيله‌ ساواك‌، غم‌ عظيمي‌ بود كه‌ جوّ دانشجويي‌ را فراگرفت‌. وحشت‌ و اضطراب‌ از دست‌ دادن‌ او را با هيچ‌ عاملي‌ نمي‌توانستيم‌ تسكين‌ دهيم‌. بالاخره‌ چنان‌ كه‌ گفه‌ شده‌ است‌ با وساطت‌ رئيس‌ جمهور وقت‌ الجزاير (چون‌ جزو مبارازن‌ الجزايري‌ هم‌ بود) در جريان‌ قرارداد صلح‌ ايران‌ و عراق‌ در زمان‌ طاغوت‌ از زندان‌ آزاد شد، آزاد شدن‌ او معادل‌ آزاد شدن‌ هزاران‌ هزار نفر از طرفدارانش‌ بود. غرق‌ در شادي‌ و سرور بوديم‌ كه‌ چاپ‌ اولين‌ مقاله‌ از دكتر در كيهان‌، كاخ‌ شاديهاي‌ ما را به‌ ويرانه‌ غم‌ تبديل‌ كرد. 

شايعات‌ زيادي‌ بود، حتّي‌ عده‌اي‌ احتمال‌ سازش‌ دكتر با رژيم‌ شاه‌ را مطرح‌ مي‌كردند، چيزي‌ كه‌ من‌ به‌ هيچ‌ وجه‌ قابل‌ قبول‌ نبود، كسي‌ كه‌ نوشته‌ بود: «اگر همانند عين‌ القضات‌ شمع‌ آجينم‌ كنند، حسرت‌ يك‌ آخ‌ گفتن‌ را بر دلشان‌ خواهم‌ گذاشت‌.» حتماً مرگ‌ را با آغوش‌ باز مي‌پذيرد و تن‌ به‌ ذلت‌ و تسليم‌ نمي‌دهد. او اسطوره‌اي‌ شده‌ بود كه‌ «ساواك‌» در راه‌ شكستنش‌ از هيچ‌ حربه‌اي‌ فروگذار نمي‌كرد. وقتي‌ كه‌ حربه‌ «زر» بر او كارگر نشد و شغل‌ «معلم‌ رو استاد بودن‌» را به‌ استادي‌ دانشگاه‌ ترجيح‌ داد، او را به‌ زندان‌ افكندند. هنگامي‌ كه‌ «زور شكنجه‌هاي‌ ساواك‌ در مثله‌ كردن‌ جسم‌ و روحش‌ به‌ نتيجه‌ نرسيد به‌ حربه‌ ناجوانمردانه‌ «تزوير» متوسل‌ شدند و يكي‌ از مقالات‌ منتشر نشده‌ او را كه‌ ساواك‌ ربوده‌ بود، بدون‌ اطلاع‌ وي‌ در كيهان‌ (پرتيراژترين‌ روزنامه‌ وابسته‌ به‌ رژيم‌) به‌ چاپ‌ رساندند. دكتر كه‌ از شوك‌ اين‌ ضربه‌ هولناك‌ كه‌ به‌ قصد درهم‌ كوبيدن‌ حيثيت‌ سياسي‌ اش‌ طرح‌ريزي‌ شده‌ بود به‌ شدت‌ دچار افسردگي‌ شده‌ بود، پس‌ از مشورت‌ باقران‌، تصميم‌ به‌ مهاجرت‌ گرفت‌ و مصدق‌ آيه‌ «ان‌ الذين‌ آمنوا و الذين‌ هاجروا و جاهدوا في‌ سبيل‌ الله‌ و اولئك‌ يرجون‌ رحمة‌ الله‌» (بقره‌ 218)، شد. به‌ راستي‌ كه‌ مهاجرت‌ از شهر و ديار، از زن‌ و فرزند، از مال‌ و اموال‌ و دل‌ كندن‌ از علايق‌ و دلبستگيها چقدر مشكل‌ است‌. بارها خود شاهد بوده‌ام‌ كه‌ مردان‌ خدا كه‌ حتّي‌ از شهادت‌ در راه‌ خدا هراسي‌ نداشته‌اند، از مهاجرت‌ در راه‌ او هنگامي‌ كه‌ فتنه‌ها احاطه‌ شان‌ كرده‌، سرباز زده‌اند و بهانه‌ي‌ آنها نيز بي‌سرپرست‌ ماندن‌ همسر و فرزندشان‌ بوده‌ است‌. يا ترس‌ از آواره‌ شدن‌ در ديار غريب‌ و به‌ سختي‌ معيشت‌ افتادن‌، مانع‌ مهاجرتشان‌ شده‌ است‌. آيا آنها سرگذشت‌ اصحاب‌ صفّه‌ را نشنيده‌ بودند؟ آيا آنها رزّاق‌ بودن‌ خدا نااميد گشته‌ بودند؟ آيا به‌ راستي‌ مهاجرت‌ در راه‌ خدا حتّي‌ براي‌ بعضي‌ از مردان‌ خدا سخت‌تر از شهادت‌ در راه‌ خدا است‌؟ چه‌ زيبا گفته‌ بود دكتر: «خدايا چگونه‌ زيستن‌ را به‌ من‌ بياموز، چگونه‌ مردن‌ را خود خواهم‌ آموخت‌» به‌ راستي‌ كه‌ چه‌ نيكو زيست‌ و چه‌ نيكو مرد و مصداق‌ آيه‌ و الذين‌ هاجروا في‌ سبيل‌ الله‌ ثم‌ قتلوا اوما تواليزرقنهم‌ اللّه‌ رزقاً حسناً (حج‌ 58).
آن‌ زمان‌ كه‌ خبر شهادت‌ دكتر از خارج‌ از كشور رسيد، كم‌ مانده‌ بود كه‌ قلبم‌ از حركت‌ باازيستد، اشك‌ در چشمانم‌ حلقه‌ زد. چون‌ در جمعي‌ مهمان‌ بودم‌، جمع‌ را ترك‌ كرده‌ و در خلوت‌ به‌ گريستن‌ پرداختم‌. «اي‌ اشكها فرو بريزيد تا شايد آبي‌ بر دل‌ آتش‌ گرفته‌ من‌ شويد.» «اي‌ بغض‌ گلوگير همچون‌ رعد و برق‌ تبديل‌ به‌ فرياد و عصيان‌ شويد تا شايد از مسدود شدن‌ راه‌ تنفسي‌ ام‌ جلوگيري‌ شود.» «اي‌ خداي‌ آسمانها بر زمين‌ فرود آمد و دست‌ نوازشگرت‌ را بر سرم‌ بگذار تا بتوانم‌ غم‌ هجران‌ معلّم‌ شهيدم‌ را فراموش‌ كنم‌»، آه‌ خدايا، خدايا، چه‌ مصيبتي‌، چه‌ فاجعه‌اي‌، چه‌ غمي‌، چه‌ دردي‌، چه‌ غربتي‌، چه‌ سرگشتي‌ اي‌ و... خدايا، خدايا، ما را درياب‌، صبرمان‌ عطا كن‌، صبري‌ جميل‌، صبر بر اين‌ تاريكي‌ كه‌ از خاموش‌ شدن‌ آن‌ شمع‌ انسانيت‌، ما را فراگرفته‌ است‌، خدايا مرا در ياب‌ كه‌ وصف‌ حالم‌ چنين‌ است‌:
شب‌ تاريك‌ و بيم‌ موج‌ و گردابي‌ چنين‌ حايل‌ كجا دانند حلال‌ ما سبكباران‌ سالحها تا صبح‌ خواب‌ به‌ چشمانم‌ راه‌ نيافت‌، با خود زمزمه‌ مي‌كردم‌: خدايا چقدر ناتوانم‌، شاه‌ را بايد كشت‌، او را قصاص‌ بايد كرد، شاه‌ او را كشته‌ است‌.
صبح‌ اول‌ وقت‌، به‌ سراغ‌ كتابفروشي‌ «آذر» رفتم‌ كه‌ يگانه‌ كتابفروشي‌ اي‌ بود كه‌ جرئت‌ فروش‌ كتابهاي‌ دكتر را داشت‌، رفتم‌ تا باز بخرم‌ و ذخيره‌ كنم‌، هرچه‌ را كه‌ از او بازمانده‌ يادگاري‌ عزيزش‌ را كه‌ همان‌ كتابهايش‌ هستند بخرم‌، نگه‌ دارم‌ و به‌ اهلش‌ برسانم‌.
از چند ده‌ متري‌ صفري‌ را ديدم‌، تعجّب‌ كردم‌ چرا كه‌ مغازه‌هاي‌ جلوي‌ دانشگاه‌ معمولاً كتابفروشي‌ است‌ و نه‌ مايحتاج‌ عمومي‌ كه‌ ممكن‌ است‌ مردم‌ به‌ خاطرش‌ صف‌ بكشند!!! 

نزديك‌تر شدم‌، چشمانم‌ را چند بار باز و بسته‌ كردم‌، آيا خواب‌ مي‌بينم‌؟ آيا دچار توهّم‌ شده‌ام‌؟ خير، خير، امواج‌ شادي‌ قلبم‌ را فراگرفت‌، براي‌ لحظه‌اي‌ غم‌ شهادت‌ دكتر را فراموش‌ كردم‌ و شادي‌ زنده‌ شدن‌ آثار دكتر را جايگزين‌ آن‌ ديدم‌. نه‌ اشتباه‌ نمي‌كردم‌ صف‌ جلوي‌ كتاب‌ فروشي‌ آذر كه‌ پشت‌ شيشه‌اش‌ عكس‌ بزرگ‌ از دكتر، همراه‌ با جلمه‌ «اگر مانند عين‌ القضاب‌ شمع‌ آجينم‌ كنند، حسرت‌ يك‌ آخ‌ گفتن‌ را بردلشان‌ خواهم‌ گذاشت‌» نصب‌ شده‌ بود) تشكيل‌ شده‌ بود آن‌ هم‌ به‌ خاطر كتاب‌ ديدم‌، آن‌ هم‌ كتاب‌ عزيرترين‌ عزيزانم‌ مجدداً اشكهايم‌ فرو ريختند، اما اين‌ بار اشك‌ شادي‌، اشك‌ شوق‌ بود. گويي‌ دست‌ نوازشگر خدا بر سر من‌ بود و باعث‌ آرامش‌ قلبي‌ ام‌ شده‌ بود. آرامش‌ از اينكه‌ كوله‌ بار انديشه‌هاي‌ دكتر را برداشته‌اند و به‌ راه‌ افتاده‌اند، آن‌ هم‌ نه‌ يك‌ نفر كه‌ چندين‌ هزار نفر و آن‌ هم‌ نه‌ هزاران‌ نفر معمولي‌، كه‌ هزاران‌ عاشق‌، از جان‌ گذشته‌ و شيفته‌ كه‌ در آن‌ جوّ خفقان‌ و آن‌ فشار جهنّمي‌ ساواك‌، مردانه‌ و شجاعانه‌، قد علم‌ كرده‌ و در روز روشن‌ و جلوي‌ چشم‌ ماموران‌ امنيتي‌ ساواك‌ به‌ خريدن‌ كتابهاي‌ دكتر مشغول‌اند. 

آري‌ خون‌ دكتر چشمه‌ جوشاني‌ براي‌ به‌ راه‌ افتادن‌ جريان‌ انقلابي‌ شد، حوادث‌ خارج‌ از محدوده‌، سخنرانيهاي‌ مسجد قبا و شعري‌ كه‌ شهيد دكتر سامي‌ يار غار دكتر در رثاي‌ دكتر خواند (هرگز شاعر گمنام‌ اين‌ اشعار را نشناختم‌، اميدوارم‌ روزي‌ موفق‌ به‌ آشنايي‌ با ايشان‌ بشوم‌.)
شبهاي‌ شعر گوته‌، اعتصاب‌ دانشگاهيان‌ در دانشگاه‌ صنعتي‌ شريف‌، هجرت‌ امام‌ به‌ فرانسه‌، حوادث‌ قم‌، تبريز و... مسلسل‌ وار قلب‌ شاه‌ را نشانه‌ گرفتند و بالاخره‌ بهار آزادي‌ همراه‌ با شعر مردمي‌ «ديو چون‌ بيرون‌ رود، فرشته‌ درآيد» فرارسيد.
و بالاخره‌ خاطره‌اي‌ به‌ ياد ماندني‌ را از بحث‌ دو دانشجو كه‌ اولي‌ كمونيست‌ به‌ نظر مي‌رسيد و دومي‌ مذهبي‌ نقل‌ مي‌كنم‌ و مقاله‌ را به‌ پايان‌ مي‌برم‌:
فقط‌ چند روز از پيروزي‌ انقلاب‌ گذشته‌ بود كه‌ شاهد بحث‌ زير بودم‌:
دانشجوي‌ اولي‌: انديشه‌هاي‌ دكتر شريعتي‌ 70 سال‌ انقلاب‌ كمونيستي‌ در ايران‌ را به‌ عقب‌ انداخت‌. 

دانشجوي‌ دومي‌: خير تو اشتباه‌ مي‌كني‌، انديشه‌هاي‌ دكتر شريعتي‌ باعث‌ شد كه‌ انقلاب‌ كمونيستي‌ در ايران‌ 700 سال‌ به‌ تأخير بيافتد.
و من‌ بي‌اختيار به‌ ميان‌ بحث‌ شان‌ پريدم‌ و گفتم‌:
آقايان‌ هر دو اشتباه‌ مي‌كنيد چون‌ انديشه‌هاي‌ دكتر شريعتي‌ باعث‌ شد كه‌ ديگر هرگز انقلاب‌ كمونيستي‌ در ايران‌ به‌ وقوع‌ نپيوندد. (1)

پانوشتها
1. ژيلا موحد شريعت‌ پناهي‌، مقالات‌ يادبود شانزدهمين‌ سالگرد علي‌ شريعتي‌، تهران‌، نشر تفكر، 1372، صص‌ 199-193.
13- كرونولوژي‌ زندگي‌ شريعتي‌ (روايت‌ يوسفي‌ اشكوري‌)
* 12 آذر 1312 شمسي‌ در خانواده‌ي‌ استاد محمد تقي‌ شريعتي‌ چشم‌ به‌ جهان‌ مي‌گشايد.
* 1319 شمسي‌ پا به‌ دبستان‌ مي‌گذارد.
* 1329 شمسي‌ به‌ دانشسراي‌ مقدماتي‌ مشهد مي‌رود تا براي‌ معلمي‌ آماده‌ شود
* 1331 شمسي‌ به‌ عنوان‌ معلم‌ در احمد آباد به‌ درس‌ مي‌پردازد
* 1334 شمسي‌ مكتب‌ واسطه‌ را مي‌نويسد
* 1335 شمسي‌ ابوذر غفاري‌ را ترجمه‌ مي‌كند
* 1335 شمسي‌ به‌ دانشكده‌ي‌ ادبيات‌ مشهد وارد مي‌شود
* 1335 شمسي‌ سلسله‌ مقالات‌ «تاين‌ بي‌و تاريخ‌» را در روزنامه‌ي‌ خراسان‌ مي‌نويسد
* 1335 شمسي‌ مقاله‌ي‌ «من‌ كدامم‌؟» را در مجله‌ي‌ فرهنگ‌ مشهد مي‌نويسد
* 1336 شمسي‌ آيا مسلمانان‌ پيش‌ از كريستف‌ كلمب‌ آمريكا را كشف‌ كرده‌اند؟ مجله‌ي‌ فرهنگ‌
* 1336 شمسي‌ از جمله‌ اعضاي‌ نهضت‌ مقاومت‌ ملي‌ است‌ كه‌ در مشهد گرفتار مي‌شود و با پدر و عده‌اي‌ ديگر از ياران‌ به‌ زندان‌ قزل‌ قلعه‌ آورده‌ مي‌شود
* 1336 شمسي‌ از قزل‌ قلعه‌ آزاد مي‌شود
* 1338 شمسي‌ نيايش‌، نوشته‌ي‌ آلكسيس‌ كارل‌ را ترجمه‌ مي‌كند
* 1338 شمسي‌ از دانشكده‌ي‌ ادبيات‌ مشهد ليسانس‌ مي‌گيرد و چون‌ رتبه‌ي‌ اول‌ شده‌ بود بايد به‌ فرانسه‌ بفرستندش‌، ولي‌ مشكلات‌ در كارش‌ هست‌ كه‌ نمي‌تواند رفت‌.
* 1339 شمسي‌ «خوش‌ بيني‌ و بدبيني‌» نوشته‌ي‌ ژان‌ ايزوله‌ را ترجمه‌ مي‌كند و در مجله‌ي‌ آستان‌ قدس‌ منتشر مي‌شود.
* 1339 شمسي‌ بالاخره‌ مشكلات‌ به‌ شكلي‌ حل‌ مي‌شود و او به‌ فرانسه‌ مي‌رود. در فرانسه‌ در دو رشته‌ي‌ تاريخ‌ و جامعه‌ شناسي‌ مذهبي‌ به‌ تحصيل‌ مي‌پردازد.
* 1959 ميلادي‌ به‌ سازمان‌ آزادي‌ بخش‌ الجزاير مي‌پيوندد و سخت‌ به‌ فعاليت‌ مي‌پردازد.
* 1960 ميلادي‌ «به‌ كجا تكيه‌ كنيم‌؟» مقاله‌اي‌ است‌ كه‌ در يكي‌ از نشريات‌ فرانسه‌ منتشر مي‌شود
* 1961 ميلادي‌ «شعر چيست‌؟» سارتر را ترجمه‌ و در پاريس‌ منتشر مي‌كند.
* 1961 ميلادي‌ در پاريس‌ به‌ علت‌ فعاليت‌ در سازمان‌ آزادي‌ بخش‌ الجزاير گرفتار مي‌شود و در زندان‌ سيته‌ي‌ پاريس‌ با گيوز مصاحبه‌اي‌ مي‌كند كه‌ در سال‌ 1965 در توگو چاپ‌ مي‌شود.
* 1962 ميلادي‌ «مرگ‌ فرانتز فانون‌» عنوان‌ مقاله‌ ايست‌ كه‌ در پاريس‌ منتشر مي‌كند
* 1343 شمسي‌ پس‌ از گرفتن‌ دكترا در هر دو رشته‌ي‌ تاريخ‌ و جامعه‌ شناسي‌ مذهبي‌ به‌ ايران‌ باز مي‌گردد و در مرز تركيه‌ و ايران‌ در بازرگان‌ توقيف‌ مي‌شود، زن‌ و فرزندانش‌ با اتومبيل‌ ديگري‌ و خودش‌ با اتومبيل‌ پليس‌ به‌ تهران‌ آورده‌ مي‌شود و چند ماه‌ در قزل‌ قلعه‌ به‌ سر مي‌برد.
* 1344 شمسي‌ در فرهنگ‌ مشهد به‌ عنوان‌ دبير در يكي‌ از روستاهاي‌ مشهد تدريس‌ مي‌كند، سپس‌ به‌ شهر مي‌آيد و در دبيرستانها به‌ تدريس‌ مي‌پردازد. بالاخره‌ به‌ عنوان‌ استاديار تاريخ‌ وارد دانشگاه‌ مشهد مي‌شود.
* 1346 تا 1352- در مشهد- حسينه‌ي‌ ارشاد- ديگر محافل‌ دانشگاهي‌ تهران‌ و شهرستانها به‌ سخنراني‌ مي‌پردازد و بيشتر آثار انسان‌ ساز و زندگي‌ بخش‌ او مربوط‌ به‌ همين‌ دوره‌ است‌.
* مهر ماه‌ 1352- حسينه‌ي‌ ارشاد را مي‌بندند و به‌ جستجوي‌ دكتر علي‌ شريعتي‌ مي‌پردازند و چون‌ او را نمي‌يابند پدر پيرش‌ استاد شريعتي‌ را به‌ عنوان‌ گروگان‌ به‌ زندان‌ مي‌برند و بيش‌ از يكسال‌ در زندان‌ نگه‌ مي‌دارند.
* دو ماه‌ بعد، دكتر خودش‌ را به‌ پليس‌ معرفي‌ مي‌كند و تا آخر اسفند 1353 يعني‌ 18 ماه‌ در سلولهاي‌ مجرد كميته‌ زنداني‌ مي‌شود.
* از 1354 تا ارديبهشت‌ 1356 در تهران‌ و مشهد به‌ يك‌ زندگي‌ شبانه‌ ادامه‌ مي‌دهد و چون‌ اين‌ ركود با طبع‌ سركش‌ و فعال‌ و پر جنب‌ و جوش‌ او سازگار نيست‌ بالاخره‌ تصميم‌ خود را مي‌گيرد.
* 26 ارديبهشت‌ 1356- همسر و فرزندانش‌ عازم‌ اروپا و پيوستن‌ به‌ او مي‌شوند، ولي‌ در فرودگاه‌مهرآباد ازخروج‌ همسرش‌ جلوگيري‌ و دو دخترش‌ به‌ اروپا مي‌روند و يك‌ شب‌ تا پاسي‌ از شب‌ در كنار پدرشان‌ به‌ سر مي‌برند.
* 29 خرداد 1356- علي‌ به‌ آرزوي‌ خود مي‌رسد و جام‌ گواراي‌ شهادت‌ را مي‌نوشد و به‌ فوزي‌ مي‌رسد كه‌ خداوند كعبه‌ به‌ او داده‌ بود.





مطالب مرتبط
.